سرنوشت جادوگری به نام لیرا p6
ادامه.
از ماشین پیاده شدم و از اسنیپ خداحافظی کردم. به سمت خونه رفتم و در زدم. مامانم درو باز کرد. وارد خونه شدم. به مامانم سلام کردم و رفتم تا وسایلم رو مرتب کنم؛ چون فردا 31 سپتامبر بود و زود باید بیدار می شدم. چمدونم رو باز کردم و وسایلم رو ریختم بیرون. بعد از اول شروع به چیدن کردم. رداهام رو یه گوشه ی چمدون گذاشتم کلاهم رو هم روشکتابام کنارش. چوبدستی ام رو هم یه گوشه ی دیگه اش. وسایلی که اسنیپ گفته بود برای معجون سازین رو هم گوشه ی دیگه اش گذاشتم و چمدونم رو بستم. بعد مامانم صدام کرد که برم شام بخورم. از اتاق بیرون رفتم و سر میز نشستم و شروع کردم به خوردن غذا.بعد از غذا خوردن از مامانم تشکر کردم و به سمت اتاقم رفتم. وسایلم رو یه بار دیگه چک کردم. بعد هم خوابیدم. صبح که بیدار شدم ساعت 9 بود. رفتم صبحانه بخورم. وقتی که صبحانه خوردم، یه دوش گرفتم. ساعت 10.30 شده بود. وایییی الان دیرم میشه.
رفتم چمدونم رو برداشتم و از پدر و مادرم خداحافظی کردم و به ایستگاه قطار رفتم. سکوی نه و سه چهارم وجود نداشت. یک خانواده در گوشه ای میگفتند:
باید از بین نرده ی ایستگاه 9 و 10 رد شی.
از بین نرده رد شدم. واو! چه قطار بزرگی وارد قطار شدم و یه کوپه انتخاب کردم. توی کوپه، یه پسر مو طلایی و مو سیاه ( قهوه ای) بودن با یه دختر.ازشون پرسیدم: میشه اینجا بشینم؟
پسر مو قهوه ایه گفت: بشین.
اسماشونو پرسیدم و بهم جواب دادن.
پسر مو طلاییه: اسکورپیوس مالفوی هستم.
پسر مو قهوه ایه: آلبوس پاتر هستم.
دختر: رز گرنجر ویزلی هستم.