سرنوشت جادوگری به نام لیرا p2
پارت دوی داستانم. بپرین ادامه.
لیرا در خانواده ای به دنیا آمده بود که مشنگ بودند. لیرا کم کم بزرگ شد و 8 سالش شد. یک روز که در حیاط خانه شان داشت بازی میکرد ناگهان برگ درختان خود به خود به رنگ آبی در آمدند و سپس افتادند. برای لیرا عجیب بود که چرا برگهای درختان افتادند، اما به ذهنش رسید که چیزی از این اتفاقات به کسی نگوید، چون حتما خانواده اش این واقعه را تقصیر او میدانستند.سه سال گذشت و روز یازده سالگی لیرا رسید. خانواده اش برای او جشن تولد نگرفته بودند، چون او از نظر آنها فردی غیر عادی به نظر میرسید. ناگهان لیرا به پنجره نگاه کرد جغدی هو هو کنا پشت پنجره بود. پنجره را باز کرد، نامه ای به پای جغد بود. آن را برداشت و خواند: شما به مدرسه ی سحر و جادوی هاگوارتز دعوت شدید. لطفا منتظر کسی باشید تا شما را که در خانواده ای مشنگ زاده متولد شدید به کوچه دیاگون ببرد. لطفا در روز سی و یکم سپتامبر ساعت یازده در ایستگاه نه و سه چهارم سوار قطار سریع السیر هاگوارتز شوید.
مک گونگال
لیرا پس از خواندن نامه اشک شوق از چشمانش سرازیر شد. ناگهان صدای در آمد. در خانه را میزدند. صدای باز شدن در آمد و بعد آن هم صدای مردی که داشت با پدر و مادر لیرا حرف میزد.